در برنامههای کودک دهۀ شصت، پویانماییای به نام "خِپل" پخش میشد که در زیبایی مفهوم و ایده بینظیر بود. حالا چرا تلویزیون ایران این نام را به جای نام اصلی آن یعنی "باغ گلها" انتخاب کرده بود، به این خاطر بود که شخصیت اصلی آن گربهای چاق و مهربان و البته تنبلی بود که دل هر کسی را به دست میآورد. گربهای زیبا که در باغ زندگی میکرد و همسایگان عجیب و غریبی داشت. داستانهایی که در آن باغ اتفاق میافتادند همگی معنای ویژهای داشتند. پیامشان هم یک چیز بود: تمامی جانوران آن باغ با وجود تفاوتها و تمایزاتی که با دیگری داشتند، دارای حق زندگی و آزادی بودند.
سالهای سال بعد به مرور زمان که متوجه شدیم موسیقی بسیاری از برنامههایی که در کودکی میدیدیم به وسیلۀ صداوسیمای ملی تغییر داده میشد – به اینصورت که یا آوازها از روی موسیقی برداشته میشد و یا موسیقی دیگری جایگزین آن میشد – دنیای صادقانۀ کودکانهای که با آن بزرگ شده بودیم و شکل تفکرمان را ساخته بود، اندوهگین شد. از خودمان میپرسیدیم اگر مسئولین میخواستند به ما کودکان بیاموزند که یک زندگی خوب چه ویژگیهایی دارد، پس چرا خودشان به آنچه میگفتند باور نداشتند. آیا آنها نمیدانستند روزی ما کودکان بزرگ میشویم و به دروغها و سانسورهای متعددی که طی سالیان دراز بر ما روا داشته شده پی خواهیم برد و آن روز چگونه میتوانیم به کودکی برگردیم و مانند کودکان تمام دنیا برنامههایمان را همانطوری ببینیم که همسن و سالهایمان در دنیا میدیدند؟ این سرخوردگی که متوجه بشویم آن حق زندگی و آزادی تنها یک شعار بود رنگ اندوه به کودکیمان پاشید.
در این روزهای قرنطینه گاهی همسایهمان کودکش را به حیاط میآورد و با آن بازی میکند. اینبار که به حیاط آمده بودند صدای آوازشان را میشنیدم. مادر و دخترِ پنج سالهاش با یکدیگر آخرین کارِ "ساسی مانکن" را همخوانی میکردند. در آن لحظه به یاد خپلِ کودکیهایمان افتادم. به یاد موسیقیای که با وجود سانسور شدید آنقدر پر مفهوم و زیبا بود که میتوانست بعنوان یک اثر خوب موسیقایی ماندگار شود. کودک همسایه روزی بزرگ میشود و اگر بخت با او یار شود شاید بتواند خودش را از منجلاب ابتذال عصرش بیرون بکشد. اما مسأله اصلی مادر اوست. مادری که او هم گذشته را دیده است. او میداند سانسور چیست و میداند وقتی به او حقیقت را نمیگویند تا چه اندازه میتواند اعتمادش از دنیا و حقایق سلب شود. او حتما خودش یکی از منتقدان وضعیت موجود است. اما توانایی و درک او از یک انتخاب درست از بین رفته است. او نتوانسته است از انتخاب بد و بدتر دست بردارد و با ارادۀ خودش بهترینها را به زندگی کودکش هدیه بدهد. میزانِ اشتباه و خطای او از خطای کسی که روزهای کودکیمان را سانسور میکرد بیشتر است.
در دورانی که وجود اینترنت دسترسی ما را به موارد خوب و سازنده راحت کرده است، انتخاب کردن از همیشه مهمتر و حساستر شده است. سانسور اگرچه میتواند نسلی را از بخشی از حقیقت دور نگه دارد و دستآموز قدرتها کند، اما در نهایت انتخاب با آن نسل است. انتخابِ چگونه بودن و چگونه ماندن است که ما را از سایر موجودات دنیا متمایز میکند. هر انتخابی سخت است و شاید اقبال نیز باید همراه باشد تا هر فردی انتخاب درست داشته باشد، اما وادادن و انتخاب نکردن سادهترین کار و شایعترین عمل انسانهاست. عملی که بیعملی مطلق است و نه تنها مایۀ مباهات و فخرفروشی نیست، بلکه نشانۀ عزتنفس پایین و ضعفِ ارادهای است که میان بد و بدتر، بدترین را انتخاب میکند.
کودکان در هر عصر و دورهای بهترین سرمایۀ حکومتها بودهاند تا روزی آنها به بار بنشینند و ایدههای حکومتی را به اجرا دربیاورند. البته سیاستها اکثرا در این راه موفق میشوند، اما گاهی پرورش نسلِ ناآگاه و بیسواد، به نقطۀ ضعف آنها تبدیل میشود. ضعفی که شاید جبران آن دیگر ممکن نباشد. مادران امروز که از آموزش کافی در گذشته محروم شدهاند، امروز فرزندانی را پرورش میدهند که از بینش درست و منطق کافی بیبهرهاند. با این اوصاف شاید عجیب نباشد که از موسیقیهایی که کودکان دهۀ شصت از بَر بودند به ابتذال خوانندگان سطحی کشیده شوند. محرومیت از آموزش سالهای سال زمان میبرد تا تأثیر حقیقی خود را در نسلهای آینده نشان بدهد. همچون زمینی که مدتها طول میکشد تا خشکسالی آن را بی بارور و بلااستفاده کند.
جایی برای من...برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 207