وارتان... بهار خنده زد و ارغوان شکُفت...

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    یکسال زمان می‌برد که زمین به دور خورشید بچرخد. یکسال طول می‌کشد تا دوباره به همان نقطۀ آغاز رسیدن و دوباره - از همان نقطه‌ای که قرنهاست می‌گویند چرخش زمین از آنجا آغاز شده است - فصل شکوفه دادن را به چشم دیدن و به زندگی افزودن. اما چه کسی می‌داند آن آغازِ کهن در کدام فصل رقم خورده است؟ می‌گویند این جشن از اعیاد باستانی است و رسمِ کهن همین است که زمین در رسیدن بهار جانی تازه کند و گذشته را به گذشته بسپارد. اما مسیر که همان مسیر است؛ چرخیدن در محوری که نه آغازش مشخص است و نه پایانش.

    یکسال چرخش موفق به دور خورشید و باز به همان نقطۀ آغاز رسیدن. خوشبختیِ کهن انگار همین بوده است که باز هم بتوانی شروع کنی؛ آغاز کنی. این کورۀ مقدس، این سوختنِ مداوم، خورشیدی که به دور آن می‌چرخیم؛ آتشی که دار و ندارمان را درون آن پرتاب می‌کنیم تا بتوانیم باز از همان نقطه برویم و باز به همان نقطه برسیم.

    ستاره‌شناسان سیارۀ فراخورشیدی‌ای را کشف کرده‌اند که یک سمت‌اش همیشه روز است و یک سمت‌اش همیشه شب. سطح سیاره در اثر تابش مداوم خورشید ذوب می‌شود و باد پسماندها را با خود به شبِ این سیاره می‌برد. می‌گویند در شبِ این سیاره همیشه باران می‌بارد اما بارش آهن.

    مثل دوباره گوش دادن قطعه‌ای از باخ یا بتهوون است. تمام لحظات قطعه را از حفظی اما هربار که به آن گوش می‌سپاری از آن لذت می‌بری؛ لذتی همراه با اندوهی عمیق و هیجانی که نمی‌دانی چرا هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود.

    دوازده ماه پیش بود که درست روی همین صندلی نشسته بودم و هوا مثل حالا ابری بود و باران مانند همین لحظه می‌بارید. مشغول نوشتن مطلبی دربارۀ عشق بودم و نمی‌دانستم سیل و نمی‌دانستم جنگ و نمی‌دانستم بیماری و نمی‌دانستم باز روی همین صندلی بودن و نوشتن...

    آن سمت سیارۀ فراخورشیدی همیشه شب است. روزگار در آن‌سوی این سیاره همیشه بارانی است؛ باران آهن.

    سکوتی در حیاط لابلای درختان جاریست. تنها صدای باران می‌آید و ابرهایی که می‌آیند و می‌روند.

    و من نمی‌توانم گذشته را داوری کنم. و حتا نمی‌توانم آینده را قضاوت کنم. در انتظار رسیدن به همان نقطۀ آغازم. به اولین قدمی که برداشتم. به اولین نسیمی که موهایم را تکان داد. به اولین کلمه‌ای که گفتم. به اولین اشکی که ریختم. به اولین فریادی که کشیدم. به اولین تازیانه‌ای که خوردم. به اولین‌باری که از قله پریدم. به اولین جرعۀ آبی که نوشیدم. به اولین آتشی که از آن رد شدم. به اولین کوهستان برفی که در آن جان دادم. به آخرین بازماندگان یک دور چرخیدن از این نقطه تا این نقطه؛ تا شاهدی باشم بر تاریخی که بر من گذشت. تاریخی که بر ما گذشت.

    جایی برای من...
    ما را در سایت جایی برای من دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 248 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 2:22