شاید یک انسان

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    میان کتاب‌هایش به دنبال چیزی می‌گشت؛ گمگشته‌ای که بتواند او را از طوفان نجات دهد؛ واژه‌ای که زنجیرهای اسارت را از پایش باز کند. او خسته‌تر از همیشه به دنبال نجات‌دهنده می‌گشت؛ اما گسترۀ جهان بیکران کلمات چگونه می‌توانست در مقابل دردی که می‌کشید؛ وزنِ سنگینِ انسان بودن را تاب بیاورد.

    با عجله کتاب‌ها را زیر و زبر می‌کرد. هر کدام را که برمی‌داشت یکی دیگر از میان انبوه کتاب‌ها نمایان می‌شد. با خودش می‌گفت این یکی حتما همان است؛ اما همین که کتاب را بازمی‌کرد کلمات بیگانه می‌شدند، گویی هیچ‌یک از آن‌ها را نخوانده بود؛ اما چطور ممکن بود، او سالیان دراز وقت صرف کرده بود و تصور می‌کرد دیگر چیزی نمانده که نخوانده باشد. حالا دیگر این کلمات نبودند که بیگانه‌ می‌نمودند؛ حالا او بیگانه‌ای بود میان انبوهی سنگین از کلماتی که او را زیر وزن‌شان خُرد می‌کردند.

    هر کتاب، هزاران کتاب را بر سرش آوار کردند و به دست و پای‌اش پیچیدند. پیچک کتاب‌ها او را در خود فشردند و هر کلمه زیر پوستش، میان دندان‌هایش، لابلای انگشتانش و از عمیق‌ترین زخمِ درونش سربرآورد. هم‌چنان جستجو می‌کرد و هر تقلای او ریشه‌ای دیگر در جان‌اش می‌دواند. جوانه‌ها او را در هم فشردند؛ شاخه‌ها عظیم‌تر شدند و از میان کاسۀ سرش درختی تنومند بیرون جهید و او را در میان بازوانش جاودانه کرد.

    از تمامی رنج‌هایش کلمه‌ای بیرون جهید، فریادی از گلویش برخاست و ردِ او در میان کلماتی گم شد که به دنبالشان می‌گشت. زندگی با تمامی دردهایش به یکباره بر او هجوم آورد. پوستِ رقت‌انگیزش پوستۀ کلمات شد و خونش جوهری شد پاشیده بر دفترِ زندگی‌اش.

    از او چیزی جز مُشتی از کلمه باقی نماند. کتاب بسته شد و در میان قفسه قرار گرفت. تا شاید آن دردِ نانوشته، آن اندوهِ به پایان نرسیده، آن تراژدیِ زندگی روزی کسی را نجات دهد. کسی که ناگهان می‌فهمد زندگی سخت‌تر از این بوده که بتواند آن را تاب بیاورد.

    + نوشته شده در دوشنبه یکم دی ۱۳۹۹ ساعت 10:0 توسط محبوبه زمانیان  | 
    جایی برای من...
    ما را در سایت جایی برای من دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 3:33