به آمارهایی که خبر از کوچکتر شدن سبد خانواده میدهند نگاه میکنم. با زبان پول میگویند نزدیک به صد هزار تومان بر قیمتها افزوده شده است. کالاهایی هم کمیاب شدهاند و فقط عدۀ بسیار ناچیزی قادر به تهیۀ آن هستند. مثلا اجناسی مانند سبزیجات و حبوبات و لبنیات را باید به نوبت خرید و این یعنی اگر میخواهم برای فرزندم که در حال رشد است غذایی مغذی تهیه کنم باید یک قلم و کاغذ بیاورم و حساب کنم این ماه چند وعده غذای مناسب میتوانم برای او تهیه کنم. البته یک مسآله را هم باید در نظر بگیرم و آن این است که باید خیلی دقیق حساب کنم که این مقدار مواد غذایی چه اندازه نه کم و نه زیاد باشد. اما آنهایی که آمار را منتشر میکنند مادر نیستند تا بدانند چطور باید آمار بدهند که از پس خرج و برجمان بربیاییم. آنها فقط میخواهند "اطلاعات مهمی" را به ما بدهند و این اطلاعات مهم دقیقا همان چیزی است که در ابتدای هیچ روزی نمیدانم چطور باید از آنها استفاده کنم؛ زبان آنها بینهایت پیچیده و تخصصی است و به کار مادری که میخواهد تصمیم بگیرد چه غذایی بپزد، نمیخورد. بماند که خود مقولۀ "چی بپزم" یک موقعیتِ بسیار سهمگین در زندگی ما زنان است که تابحال هیچ نابغهای نتوانسته است راهی برای آن پیدا کند.
باید خودم حساب کنم. کاغذ بردارم و هزینۀ زندگی را یادداشت کنم. اصلا باید اول زندگی را در ذهنم تجسم کنم تا بتوانم بفهمم "هزینۀ زندگی" دقیقا یعنی چه. پس اولین بخش کاری که میخواهم شروع کنم آغاز شده است؛ زندگی.
حتما با خودتان میگویید باز میخواهم دربارۀ زندگی روده درازی کنم. اما حقیقت این است که زندگی برای من آنقدرها هم عجیب نیست. شاید حتا بتوانم آن را در یک برنامۀ روزانه خلاصه کنم. اصلا این خلاصه کردن بهترین روش فهمیدن است. از جملههای بلند و سرشار از کلمات مبهم و سخت گذشتن و صبح را با این پرسش شروع کردن که امروز چه تغذیۀ مناسبی میتوانم برای فرزندم فراهم کنم، خودش یک زندگی واقعی است. این حقیقت وقتی بیشتر برایم قطعی شد که فرزندم از یکی از ترسهایش پرده برداشت؛ او از تنها زندگی کردن میترسد، نه به این خاطر که تنهایی رنج و درد جانکاهی نصیب انسان میکند بلکه به این دلیل که از عطر غذایی که در خانه میپیچد خبری نیست. خیلی ساده است اما حقیقت زندگی به همین سادگی است؛ آدم نیاز به خانهای دارد که عطر غذا در آن بپیچد و کسی صدایت بزند و بگوید غذا آماده است.
باید از هزینههای زندگی بنویسم اما زندگی مگر چیزی جز هزینههایی است که هر روز برای پرداختنشان ذوق و شوق داریم؟ این آمارهای بی سروته چه میدانند هزینههای واقعی یعنی چه؟ مثلا چه میدانند که وقتی آدم وقتش را هزینه میکند تا بتواند گلهای زیبای آپارتمانش را خوب نگهداری کند، آنوقت است که تازه میفهمد خیلی وقت است که با آسودگی به برگهای سبزش خیره نشده است. یا وقتی که خانه را مرتب کرده است و چایِ دم کرده و موسیقی فضای خانه را در حصار امن زیبایش مرزبانی میکند، تازه متوجه میشود مدتهاست پای مهمانیهای دلنشین از خانهاش کنده شده است چرا که آمارها آن قدر دقیق همه چیز را پیشبینی میکنند که حتا از تعداد نفرات انسانها کم میشود؛ گاهی از آنها که پای سفرهات مینشستند و گاهی از آنها که در آینده قرار بود به زندگیمان پا بگذارند.
این یکی را قول میدهم که هیچگاه – تأکید میکنم هیچگاه – در هیچ آماری نمیآید؛ ساعتهایی که در آرایشگاه با خیالی آسوده میگذاشتیم آرایشگر بهترین رنگ را انتخاب کند و موهایمان را طوری زیبا رنگ کند که تا مدتها از بابت اعتمادی که برای سپردن کار به او "هزینه" کرده بودیم به خودمان ببالیم؛ این اعتمادهای پیدرپی که از ما یک جامعه و از جامعه یک شوق زیستن میساخت
. اما این هزینهها آن اندازه هم به چشم نمیآیند چرا که خیلی چیزها همیشه در زندگی هست که نمیدانستیم اصلا بابتشان هزینهای پرداخت میکردیم به این دلیل که بیشتر از آنچه هزینه میکردیم به دست میآوردیم:
دوست بودن، دوست ماندن، ورزش کردن، پارک رفتن و دوچرخه کرایه کردن، گشت وگذاری بیهدف در شهر، کافه رفتن، ثبتنام در کلاسهای مختلف، مادر را به بازار بردن، پدر را به چکاپ ماهیانه بردن، عروسک خریدن برای کودک خواهرت، دغدغههای آیندۀ برادرت را شنیدن، هدفهای آتی فرزندت را برشمردن، تصمیم گرفتن برای چگونگیِ گذراندن یک تعطیلات چند روزه، هدیه گرفتن برای کسی که دوستش داری، روزنامه خریدن، فکر کردن و پیدا کردن یک موضوع برای نوشتن، نوشتن، نوشتن و نوشتن... .
برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 207