chaos

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    هرج و مرج :  [ هََ ج ُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) در محلی گویند که جمعی ناموافق و بی اتفاق برخلاف هم کاری کنند و هر که را آنچه از دست آید آن کند.



     قطار می ایستد و درها باز میشوند. قبل از اینکه جمعیت پای اش را از زمینِ عصر حجری بردارد و به واگنِ تمدن هجوم ببرد ، مکثی کوتاه شکل میگیره. آماده باش بین دو لحظه ی وحش و تمدن. یک سکوت عمیق و بعد حمله.

    _خانومها مواظب باشید بچه داره میافته و بنگ...
     مادر و بچه روی زمین نقش می بندند و آینه و رژ لب و عطر و اسکناس هایی که زیر دست و پای انسان امروزی روی زمین پخش می شوند. چند لحظه بعد قوم وحشی جای خودش را روی صندلی های تمدن پیدا کرده است و انسانِ ضعیفتر هنوز دارد دنبال اموال به باد رفته اش می گردد.
    _ یه دونه هم اونجاست خانوم...

    صحنه ی دوم
    جمله ای نقش بسته بر شیشه ی واگن:
    "زیبایی را در ظاهر جستجو نکنید. آن را در باطن خویش بجویید."دختر جوان برای بار پنجم خط چشم اش را وارسی می کند و آن کلام مقدس بالای سرش در تاریکی محو می شود.

    صحنه ی سوم
    با شتاب و فریاد به سمت در می دود. درب قطار بسته شده و او میان دو ایستگاه به گریه می افتد. مقصودی که از دست رفته و مقصدی که طلب نشده...

    صحنه ی چهارم
    _بیا این شال زیبا رو بپوش ببین چقدر بهت میاد. همین یه دونه برام مونده...
    _ممنونم اما ترجیح میدم لباس ام ساده باشه!
    _اما این طرحی که من دارم به مانتوت میاد. امتحان کن تا ببینی. همه از این طرح میبرن. بیشتر به ظاهر خودت اهمیت بده. خودت باش نه اون چیزی که این حکومت ازت میخواد. این شال سرت کن تا ببینی چقدر بهت میاد
    _پس من با مد روز خودم میشم؟ اگه پیشنهاد شما رو نپذیرم دیگه خودم نیستم؟ این خود بودن دقیقا کی اتفاق میافته؟ وقتی که تو میگی خودم باشم یا وقتی خودم میخوام خودم باشم؟
    _خانوم چقدر پیچیده اش میکنی. نمیخوای بخری خب نخر. میخوای همونی باشی که مجبورت کردن، خب باش. اما بدون هیچوقت خودت نیستی. تو فقط زنی هستی که اونا میخوان باشی...

    صدایی در گوشم می خواند :
    "خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم"

    صحنه ی آخر
    قطار می ایستد و زنی سراسیمه وارد می شود:
    _یک ایستگاه زودتر پیاده شدم. میتونید بگید چطور میتونم برگردم به مقصدم؟

    عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
    دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

    آخرین ایستگاه و فروشنده ای که عروسکی در دست دارد. همانطور که تکان اش می دهد شعر هم میخواند:
    منو بخر منو بخر...
    دختربچه ای تا انتهای راه می خندد. خنده های تلخ اش در قطار می پیچد و روز تمام می شود.

    جایی برای من...
    ما را در سایت جایی برای من دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 198 تاريخ : پنجشنبه 15 آذر 1397 ساعت: 13:07