خُب آقایان؛ لابد میخواهید بدانید که از دیدارِ بازی امروز لذت بردهام یا نه. باید بگویم که متأسفانه به علت سرمای شدیدی که خوردهام نتوانستم برای دیدار نزدیک این بازی مهیج! به استادیوم بروم. اما زنان و دختران را دیدم که چطور شاد و خوشحال بودند و مرا به یاد قطعهای از آنتوان دوسنت اگزوپری انداختند:
«مزاحم شما شدم
مزاحم شما شدم
نمیدانم!
تنها چراغ را روشن میکنم
گلها را در گلدان میگذارم
پنجره را باز میکنم
و بعد میروم».
و آنها بعد از بازی به خانههایشان برگشتند و من هرچه فکر میکنم میبینم نه تنها خوشحال نیستم بلکه بسیار هم غمگینم. شما از "شادی" من، زنی که سالهای متمادی، ورودیهای ورزشگاه به رویش بسته بوده است و معلوم نیست در آینده باز بماند، میپرسید و من جوابی برای شما ندارم. من بشدت سرماخوردهام و هرچه نگاه میکنم میبینم به زبان عین القضات همدانی "پنداری دلم خوش نیست". حقیقت اینست که از زمانی که مکانهای عمومی به سهم الارث پدرانمان درآمد و مادرانمان منتظر ماندند تا پارک و فضایی در شعاع آفتاب و هوای تازهای نصیبشان بشود سالها گذشته است و حالا ما صاحب قفسهایی با دیوارهای بلند در قفس بزرگترِ شهر بنام "پارک بانوان" هستیم که میتوانیم به آنجا برویم و از اینکه توانستهایم لحظهای در میان آن دیوارهای تنگ و آلودگی هوا و درختهای بلند درهم تنیده که آفتاب را از ما دریغ میدارند، روسری از سر برداریم و خوش و خندان از در اختیار گرفتن چند هزار متر زمین در شهری با وسعت چندصد کیلومتر مربع، یادمان برود که دلمان میخواست در کنار دوستان، پدران، برادران و همسران و پسرانمان شهر را بدویم و بخندیم و از آفتاب و هوا لذت ببریم. پارکی که تنها برای بانوان است و حقیقتاً که چه اسم با مسمایی. جایی که تنها بانوان این سرزمین به ماندن در آن محیط محبوس و جدامانده مانند مجرمی که جُرم خود را نمیشناسد، تن میدهند. زنانی که به حداقلترین حقشان کفایت میکنند و حسِ سختِ توهین و اهانت به ساحت خود را با جملۀ "باز خدا را شکر که اینجا را داریم" تحمل میکنند و به این خفت تن میدهند. آری من به تمام این احساساتِ خوب و شادی که دلتان میخواهد داشته باشم کافرم. من به کمدیِ این حصار ننگین مشکوکم که مردان شهرم به دورم میکشند تا در زمان تماشای فوتبال از آزار و اذیت خودشان در امان بمانم. اگر شما نام امروزمان را احقاق حق مینامید من نامِ آن را تن نهادن به خفت میگذارم. چه کنم، نمیتوانم از درد به خود نپیچم وقتی که حق شهروندیام را نه بر کاغذی زرین و با همان شعارهای روز زن و گرامیداشت زن که بهشت زیر پای شماست، بلکه مچاله و پیچیده بر سنگی سخت به سویم پرتاب میکنند و قلب و روحام را زخمی میکنند دلشاد باشم و از شادی امروزم بگویم. بپذیرید که حقیقت سهمگینتر از اینهاست و من تنها بازیچهای هستم که دنیا مرا از پشت ویترین تلویزیون میبیند و به آن به چشم یک بُرد بزرگ نگاه میکند. من آرزوی حقیقتی را دارم که روزی حقِ شهر، شامل حال من نیز بشود. حق استفاده از اماکن عمومی مرا هم جزء خود بداند و قانون مرا در حاشیه قرار ندهد. من سرمای سختی خوردهام و مدام شعر فرناندو پسوآ به خاطرم میآید و دلم میخواهد مدام با خودم تکرارش کنم:
سرمای وحشتناکی خوردهام
و همه میدانند که سرماهای موحش
همهی نظم عالم را دیگرگون میکنند.
ما را در مقابل زندگی قرار میدهند
و باعث میشوند حتی متافيزيک عطسه کند.
همهی روز را تلف کردم که فين کنم
سرم جور عجيبی درد میکند.
شرايطی غمبار، برای يک شاعر حقير.
امروز واقعن، حقيقتن يک شاعر حقيرم.
آنکه در روزهای دیرین بودهام
فقط يک آرزوست. گذشته است.
تا همیشه خداحافظ، ای ملکهی پريان!
بالهایت از خورشيد برآمده بود و من اينجا راه میروم.
اگر نروم و بر تختم دراز نکشم، حالم خوش نمیشود.
هرگز حالم خوش نبود
مگر اوقاتی که بر عالم دراز میکشیدم.
مختصر عرض معذرت….و چه سرمای موحشی! سراسر جسمانیست.
به حقيقت و آسپرين محتاجم.
ترجمه شعر از: محسن عمادی
جایی برای من...
برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 219