ساعت ده صبح است و در حالی که مشغول آبیاری گلهای خانگیام هستم قطعۀ somewhere, my love هِنری پِرسل در خانه طنینانداز شده است. somewhere یک نقطۀ مشخص در مکان است. مثل جایی حوالی خانه یا مکانی که از مجموعهای از موقعیتهای مشخص تشکیل شده باشد. برای من اما این واژه در شرایط قرنطینه تنها معنای خانه را تداعی میکند؛ جایی که مدتهاست آنجا را ترک نکردهام و قرار است تا اطلاع ثانوی آن را ترک نکنم. درست یادم نیست چند روز است که به دلیل شیوع ویروس کرونا در خانه ماندهام. آخر میدانید، من یک زن هستم و برای روزهایی که در خانه میگذرانم چوب خطی نمیکشم. یعنی بهطور ذاتی با تعداد روزهای زندگی مشکلی ندارم. تنها دغدغهام این است که کارهای روزانهام را طبق برنامهام انجام بدهم. امروز هم شنبه است و ساعت ده باید گلهایم را آبیاری کنم و برگهایش را دانه به دانه تمیز کنم و دستمال بکشم. برگهای تازهاش که رنگ سبز و رگههای زرد آن مرا به یاد طبیعت میاندازند. سعی میکنم با دقت همه را تمیز کنم. گاهی میان برگهایش، برگی خشکیده دیده میشود. در این لحظه انگار شاهد رنجی نهفته میان زندگی او هستم. با احتیاط آن را از ساقه جدا میکنم و در پای گلدان و در میان خاک آن قرار میدهم؛ چرا که برگ خشکیده به مرور به تغذیۀ خاک کمک میکند. با تکرار این موضوع در ذهنم به یاد تک تک برگهای خشکیدۀ آرزوهایی میافتم که به ناچار از بدنۀ خواستههایم جدا کردهام و آنها را در زمینِ زندگیام قرار دادهام تا قدرت بیشتری به رشد گیاه زندگیام بدهند؛ هرچه باشد آنها جزئی از من بودهاند و باید بهترین استفاده را از آنها ببرم.
بعد از آبیاری گلها نوبت به گردگیری کتابخانهام میرسد. چشمم به دو جلد کتاب "جنسِ دوم سیمون دوبووآر" میافتد که به تازگی و قبل از شروع دوران مزخرف قرنطینه خریدهام. مطمئن هستم که دوبووآر این کتاب را در قرنطینه ننوشته است چون در اینصورت اسم دیگری برایش انتخاب میکرد؛ مثلا میگذاشت حبسِ دوم یا جنسِ نامرئی اما واجب الوجود، که حتا در شرایط بحرانی مردمِ جهان هم نامی از او برده نمیشود. فکرش را بکنید؛ در تمام تحلیلها و تفسیرهایی که از این شرایط، تحلیلگران در سراسر جهان مانند مسلسل بر جان ملتها و حکومتها تیرباران کردهاند هیچ نامی از زنانِ خانهدار نیست. حتا میتوانید نامۀ اتحادیه حمایت از اعضای باندِ مافیای قاچاق مواد مخدر در سیسیل بشنوید که با شباهت به فیلم پدرخوانده نقش مهمی را ایفا میکنند! اما محال است کسی در حمایت از زنانی که حالا وظایف خانهداری شان چندین برابر شده است دستمزد یا پاداشی مطالبه کند؛ حتا خودشان! البته هرچه فکر کردم بجز چند دلیل موجه چیز دیگری به ذهنم نرسید! اینکه یا خانهداری پاداشی ندارد؛ آن هم خانهداری زنانی که کتاب میخوانند و به نوشتن شوق میورزند و یا اینکه مزدشان از پیش به آنها داده شده است: در خانه ماندن!
عجب سرگیجۀ مزخرفی شد. اگر این مزد است پس چرا آقایان باید مراقب باشند امیدشان را از دست ندهند؟
همانطور که مشغول پیدا کردن جواب بودم و گَرد کتابخانه را میگرفتم چشمم به کتابی افتاد که هیجانِ پرسشم را به آنی به خاکستر تبدیل کرد: «کتاب ویولن متیو کریک بوم». این بوم آخرش مثل بمب منفجر شد. آخ! امروز شنبه است و قرار بود که کلاس مجازی داشته باشم اما بعد از چند هفته تلاش بسیار که بر نبوغ و استعدادم حساب باز کرده بودم متوجه شدم که نوابغ تنها به یک دلیل نابغه بودند و آنهم اینکه کلاسشان واقعی بود، نه مجازی. هفتۀ گذشته مجبور شدم طی یک پیام شُسته و رُفته طوری که استادم متوجه نشود خطا از دریافت کننده است همۀ تقصیرها را بر گردن دنیای مجازی بیاندازم و خودم را از شر آن تمرینهای سخت و طاقت فرسا نجات بدهم. اگر متوجه میشد که "والسِ دانوب آبی اشتراوس" در نهایت چیزی شبیه روحوضیهای مرتضی احمدی از آب درآمده است به شکست روحی بزرگی دچار میشد و صرفا به این دلیل که دلم نمیخواست علاوه بر آسیب روحیای که از ماندن در شرایط قرنطینه مانند همه نصیباش شده است، ضربۀ بس شدیدتری به او بزنم تا اطلاع ثانوی از حضور در کلاس مجازی انصراف دادم. اگرچه این تصمیم را در راستای اهداف اخلاقی مهمی گرفتم اما فراموش نمیکنم که این چند هفته چطور هنر موسیقی توانست مرا از خمودی و بیچارگی نجات بدهد. حالا هم به این نتیجه رسیدهام که هنر میتواند بخش بزرگی از رنجها و سختیهای زندگی را برایم قابل تحمل کند. پس از این به بعد صمیمانه و آگاهانه بخش بزرگی از زندگیام را صرف آن خواهم کرد و سهم بزرگی از لحظات زندگیام را به گامهای ماژور و مینور او تقدیم کنم تا او هم دست ناتوان مرا بگیرد و با خودش به جهان زیبا و گستردهاش ببرد.
در این افکار و در وادی هنر غرق در رویااندیشی بودم که صدای زنگ گوشیام بلند شد. خدا بگویم مخترع تماس تصویری واتس اَپ را چه کار کند. باز هم صد رحمت به دید و بازدیدهای بیمعنیِ نوروز. لااقل از قبل میدانستیم قرار است یک عده پا به خانه و حریم خصوصیات بگذارند و از قبل فرصت آماده شدن داشتیم. حالا با این تماس تصویری، طرف ناگهان مثل غول چراغ جادو جلویمان ظاهر میشود و حتا فرصت نمیکنیم دستی به سر و روی خودمان و خانهمان بکشیم. اصلا نمیدانم دخترخالۀ مادرم چرا باید نوروز را به صورتِ تصویری به من تبریک بگوید آن هم از این فاصلۀ نزدیک که حتا اگر دختر شاه پریان هم باشی با جادوگر شهر اُز شباهتی عجیب پیدا میکنی. دیگر هیچ راهی نمانده بود. تلفن را جواب دادم اما آن صدای شاد و بلند بلند خندیدن و جملاتی که میخواستند انرژی مثبت را به روح و روانم حقنه کنند بدجور اعصابم را تحتتأثیر قرار داد. بعد از گفتگوی تصویری با خودم عهد بستم بعد از عادی شدن روند زندگی به پاسِ تشکر و قدردانی از نیت خیرخواهانۀ او که قصد داشت با قهقهۀ بلند و فلسفۀ من درآوردی "مثبت بیاندیش" این روزگار را برایم قابل تحمل کند، کتاب «فلسفۀ ملال اثر لارِس اسوِندسن» را به او هدیه بدهم. اصلا چه چیزی بهتر از فهمیدن ملال است. شاید این کتاب بتواند او را از ملال بعدی زندگیاش نجات بدهد و فکر انرژی مثبت دادن به من را از سرش بیرون کند؛ اما قبل از آنکه کتاب را به او هدیه بدهم در صفحۀ 175 آن علامتی میگذارم تا او هم مثل من همیشه این کتاب را به یاد داشته باشد و به آن بیاندیشد:
"ملال چیزها را از متنِ معمول خود بیرون میکشد و میتواند راههایی را برای پیکربندی جدید چیزها و بنابراین معنای جدید بگشاید، چون چیزها را از معنا تهی کرده است. ملال، به دلیل منفی بودنش، امکان چرخش به سوی مثبت را فراهم میکند. همانطور که قبلا نیز گفتم، ملال چشماندازی را دربارۀ هستی خود شما میگشاید و در متنی بزرگتر، بی قدریتان را بر شما آشکار میکند. برودسکی میگوید:
چون ملال تجاوزِ زمان به نظام دنیای شماست. ملال زندگی شما را در معرض دید قرار میدهد و ثمرۀ این کار دقیقا بینش و فروتنی است. و توجه داشته باشید که فروتنی از بینش برمیخیزد. هرچه بیشتر از شکل و قالب خود آگاه باشید در برابر سایر موجودات، یعنی این غباری که در پرتو نور خورشید به هر سو میچرخد یا بیحرکت روی میز شما افتاده است، فروتنتر و دلسوزتر میشوید."
جایی برای من...
برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 201