همۀ بدبختی بشر از همان دوران کودکی آغاز میشود که خیال میکند دنیا و هر آنچه در آن است به همان شکلی که هست باقی میماند. اما به مرور که عقل کودک رشد میکند متوجه این حقیقت میشود که جهان پایدار نیست و هر چیزی قابلیت خراب شدن، از بین رفتن و تغییر یافتن دارد. بعد از این مرحله او آزمودن چیزها را شروع میکند. همه چیز برای او ابزاری میشود تا بفهمد چه چیز ثبات و پایداریاش را حفظ میکند. انگار اضطراب این حقیقت او را وادار میکند تا مطلق بودن آن را به چالش بکشاند. پسرها اغلب تجربۀ تبدیل کردن اجسام بزرگی مانند دوچرخه به قطعات کوچک و خُرد را دارند و در اکثر موارد کار که به خرابکاری تبدیل شد، با تعدادی قطعات ناشناخته روبرو میشوند که نمیدانند چطور میتوانند این اجزاء را به یک کلیت و شکل اولیه برگردانند.
این قبیل تجربههای کودکی مسیر شناخت ما را در بزرگی مشخص میکنند؛ مانند همان عروسکی که تصورات کودکیام از جهان را بهم ریخت. تصور کنید که در یک شب شلوغ و پرسروصدا عروسک یا اسباب بازیتان را گم کنید و در حالی که شدیدا به در آغوش کشیدن آن نیاز دارید، ناگهان با صحنۀ ترسناکی روبرو شوید؛ بچههای مهمان بخاطر حس کنجکاوی اجزا آن را از هم پاشیده باشند و حالا شما مانده باشید و عروسک زیبایی که انگار از اتاق تشریح بیرون آمده است. چنین صحنهای بیش از آنکه مرا به گریه بیندازد، ترس و تهوعی همزمان دچارم کرد. با سرعت و دوان دوان از او دور شدم و هراسان به دیگران پیوستم تا فراموش کنم چه دیدهام. این حس عجیب و تکاندهنده حقیقت ترسناکی را به ناگاه برایم روشن کرد. متوجه شدم آنچه تا چندساعت پیش مایۀ آرامش و تسلی خاطرم بوده است در چشم به هم زدنی نیست و نابود شده است. آن خاطرات زیبای گفتگو میان من وعروسکم حالا به کابوس تبدیل شده بودند. کابوس شبانۀ عروسکهایی که مرا صدا میکردند تا مدتها خواب را از چشمانم دزدیده بودند.
این روزها که به این خاطره برمیگردم پرسشی مدام در ذهنم تکرار میشود. از خود میپرسم آیا میتوانستم بدون آنکه حقیقت اینطور ظالمانه بر روح کودکیام تحمیل شود آن عروسک را برمیداشتم و بر روزهایی که با یکدیگر داشتیم اندکی میگریستم و بعد او و خاطرهاش را در گوشهای از حیاط به خاک میسپردم، طوری که نشان بدهد من هنوز هم دوستش دارم؟ آیا اعتماد از دست رفتهام را به دنیا میتوانم به آن حادثه مربوط بدانم؟ آیا در دنیای امروزی این اعتقاد رایج که اعتماد کردن خبط و گناهی بزرگ و نابخشوده محسوب میشود به حوادث کودکیمان برنمیگردد؟ آیا نمیبایست شکیبایی در فقدانها و از دست دادنها را میآموختیم و باور میداشتیم که جهان میتواند در چشم به هم زدنی صورت عوض کند اما چیزی که باید برایمان مهم باشد آن زندگی، آن خاطرات، آن اعتماد و آن تجارب مشترک ما و هستی بیکران است؟ آیا باز هم میتوانیم انسانها را همانگونه که هستند دوست بداریم؟ همانطور خوب و دوست داشتنی و در عین حال میرا و از دست رفتنی؟ آیا این ترس سبب نشده است که به ترس دیگری دچار شویم: ترس از تغییر یافتن، پیر شدن، روزهای ناخوش داشتن و شاد نبودن، مثل دیگران نبودن و از چشم دیگران افتادن؟
شاید ما انسانها مانند آن عروسکی شدهایم که وقتی یک دست یا یک چشممان از ما جدا شد، به جای در آغوش کشیدن و فهمیده شدن، طرد شدیم و به فراموشی سپرده شدهایم و حالا آن خاطرات ترسناک، ما را وادار میکند تلاش کنیم تا آن بخشِ میرای خودمان را فراموش کنیم و همیشه شاد و زیبا و خندان باقی بمانیم. شاید رنجهایمان را به این دلیل دوست نداریم. چرا که درد و رنجهایمان باعث میشوند انسانها هراسان از ما دور شوند و این آغاز یک کابوس ابدی است. کابوسی که باید از آن بیدار شویم.
برچسب : نویسنده : mjaiibarayemana بازدید : 207